به روزمرگیهایم عادت کرده بودم؛ زندگیام منظم و قابل پیشبینی بود؛ ولی ناگهان احساس کردم در نقطهثقل جهان قرار دارم؛ من که هنوز در آغاز راه بودم باید در خطمقدم میدان نبردی میایستادم، که کانون توجه میلیونهانفر بود.
کسی مرا نمیشناخت؛ جایی سخن از من نبود؛ ولی همه میدانستند که کسی با لباس سفید در آن نقطه از جهان ایستاده است؛ همهی آن چندمیلیوننفر تصویر مشابهی از آن کس داشتند؛ ولی من تصویری از او نداشتم؛ بلکه من لمسش میکردم؛ صدای نفسهایش را در پشت ماسک میشنیدم؛ شادیها و نگرانیها و غصههایش در پوست و گوشتم جریان داشت؛ من خود او بودم!
طراحی و پیاده سازی :